خاطرات دفاع مقدس

ساخت وبلاگ
شب عملیات والفجر 9  بود. یکی از رزمنده ها خیلی جدی می گفت: بچه ها هیچ می دانستید که من داماد صدام هستم! جواب دادیم: نه، گفت: جشن امشب به خاطر همین پیوند ترتیب داده شده! نقل و و نبات زیادی امشب قرار است سر من و شما که دوستانم هستید بریزید. رفیقم جلو، اتفاقاً آتش خیلی سنگین بود.

به او گفتیم: عجب پدر زن دست و دل بازی داری. گفت: ماییم، می توانیم، دارندگی و برازندگی.

منبع:کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

خاطرات دفاع مقدس...
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : داماد,صدام, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 5 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

در منطقه جایی كه ما بودیم بچه ها اغلب برای خودشان چاله ای كنده بودند و در آن نماز شب می خواندند. گاهی پیش می آمد كسی اشتباها در محلی كه دیگری درست كرده بود نماز می خواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان می كرد. یك شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و گفت:فلانی،دیشب خوب ما را گور به گور كردی! پرسیدم:منظورت چیه؟ گفت:هیچی می گویم یك خرده بیشتر حواست راجمع كن و ما را مثل كولیها خانه به دوش نكن.

منبع:بایگانی لبخندهای پشت خاکریز

خاطرات دفاع مقدس...
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : گور,گور,شده, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 18 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

1- طنابی از زیرپوش: در عمليات عاشورا در منطقه ميمک معبر مي‌زديم که طناب معبر کم آورديم قرار بود تانکرها و کاميونهاي حامل تجهيزات عبور کنند بايد راه هرچه زودتر مشخص مي‌شد تا وارد ميدان مين نشوند. به همين خاطر تمام بچه‌هاي گردان رزمي زيرپوشهايشان را درآوردند و با پاره کردن و بستن آنها به هم طناب بلندي بوجود آمد که در دو طرف معبر قرار گرفت به اين ترتيب تجهيزات به بچه‌هايي که در خط از ساعتي پيش حمله را شروع کرده بودند رسيد.2- عبای پتویی: در حسينيه گردان تخريب لشگر 27 حضرت رسول اکرم (ص) با پتو، عباهايي درست کرده بودند و در حسينيه آويخته بودند که در آن هواي گرم مي‌شد حدس زد اين پتوها راست کار نماز ش خاطرات دفاع مقدس...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : خلاقیت, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 7 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

 به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوست خاطرات دفاع مقدس...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : بره,گمشده,عباس, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 9 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

خدا رحمت کند شهید اکبر  جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟ پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص. گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از انها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست! منبع:کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی خاطرات دفاع مقدس...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : کمرم, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 6 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

ناز و غمزه امدادگر جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان پزشك نه امدادگر!‌ چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه شبهای عملیات پزشك همراه داشتیم!‌ چه اندازه هم این دكترها نگران حال ما بودند! آنها می گفتند: نترسید بروید جلو ما پشت سرتان هستیم فقط سعی كنید تیر و تركش را از جایی بخورید كه زخمتان قابل بستن و پانسمان كردن باشد. ما از فرط علاقه به آنها اطمینان می دادیم كه روشی پیش بگیریم كه به شهادت یا اسارت منتهی بشود و اگر جزییاتش را می خواستند بدانند در توضیح آن می گفتیم: نمی خواهیم با قتل نفس بار شما را سنگین كنیم یا وسیله آموزش و كارورزیتان باشیم. منبع:بایگانی لبخندهای پشت خاکریز خاطرات دفاع مقدس...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : پزشک,همراه, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 14 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

هميشه يك پاي كارش لنگ بود. هر چه تهيه مي كرد، استاد بنايش، چيز ديگري مي خواست. اوايل كه هنوز به اصطلاح آب بندي نشده بود سر به سرش مي گذاشتيم و مي گفتيم: فكر آهنش را نكن، تو فقط كار را برسان به سقف،‌ بقيه اش با ما.با تعجب مي گفت آخر شما يك چيز مي گوييد مگر حساب يك شاهي صنار است،‌ پولش خيلي زياد مي شود. دوباره ما خاطر جمعي مي داديم كه تو كاري به پولش نداشته باش دو سه نفر از بچه هاي قديمي هستند دستانشان در كار آهن است. مغازه آهن فروشي دارند،‌ بعد كنجكاو مي شد ببيند اسمشان چيست و كجا دكان دارند  و خلاصه تا قبل از اينكه موضوع لو برود و او بفهمد كه منظور ما كساني هستند كه بدنشان پر است از تركش ريز و خاطرات دفاع مقدس...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : آهنش,برادرا,ریزند, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 10 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

نتیجه تصویری برای جبهه

خاطرات دفاع مقدس...
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : اینجا,جاده,کربلا, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 16 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

نتیجه تصویری برای شهیدان غواص

خاطرات دفاع مقدس...
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : هفتاد,پنج,مَرد, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55

بمباران هوایی که می شد و دشمن با راکت مناطق مسکونی و غیر مسکونی را مورد تجاوز قرار می داد.

 بچه ها سرشان را رو به آسمان و در جهت هواپیماهای عراقی بلند می کردند و می گفتند: نگاه کن یک مثقال عقل به کله این صدام نیست، آخر ما راکت بدون توپ به چه دردمان می خورد! و بعضی اضافه می کردند: ولش کن بابا چه می داند تنیس چیست؟ بابایش ورزشکار بوده، ننه اش ورزشکار بوده، به هیکلش نگاه نکن، دو دفعه به او بشین پاشو بدهی به اسهال و استفراغ می افتد.

منبع:کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

خاطرات دفاع مقدس...
ما را در سایت خاطرات دفاع مقدس دنبال می کنید

برچسب : راکت,بدون,توپ, نویسنده : 68salemoghaddas4 بازدید : 8 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:55